ساعت ۱ بامداد است. با سری گران از درد میگرنی که به مسکنهای جاری در رگهایم پوزخند میزند، به بالین دختر ۱۳ ماههای میروم که پلاکتش افت کرده. دارد دارویی میگیرد که اگر بدنش به آن حساسیت نشان دهد، فورا جان نحیفش را خواهد گرفت. آرام وارد اتاق میشوم. کودکان تختهای بغلی و مادرانشان خوابند. یک لحظه این فکر به ذهنم میرسد که اگر بیدار بودند، همه فوری بلند میشدند و دستپاچه لچکی روی سرشان میانداختند؛ فقط یک لحظه و نه بیشتر. بعد به بیمارم میرسم که به پهلو خوابیده. دخترک زیبایی است که خون بر گوشهی لبش ماسیده و خشک شده. وقتی میآمد گل سرش را به دهان گرفت و زبانش را زخمی کرد. بدنش کلی زور زد تا توانست با ۸ هزار پلاکتی که داشت، سر و ته خونریزی را به هم آورد.
مادرش در حالت نشسته به خواب رفته. گردنش طوری کج مانده که مطمئنم فردا صبح حتما درد خواهد گرفت. از سمت دیگر تخت، انگشت سبابهام را روی مچ دخترک میگذارم. احساس میکنم دارم بمب خنثی میکنم. میدانم که اگر بیدار شود به هیچکس امان نمیدهد. از قبل چارهاندیشی کرده و بازوبند فشار را بسته به دستش نگاه داشتهام. با نهایت ظرافت فشارش را میگیرم. در بستر تکان میخورد. نفسم را حبس میکنم و نفسهایش که عمیق میشود، از سر آسودگی هوا را بیرون میدهم. بعد پاورچین از اتاق بیرون میروم. هیچکس نخواهد فهمید که من اینجا بودهام.
پرستار توی استیشن نشسته و در گفتگوی شبانهی تلگرامیاش غرق شده. میگویم ببخشید و پروندهی بیمار را از زیر دستش میکشم. نگاهم میکند و میگوید: «دکتر بیخیال، برو بخواب، هیچیش نمیشه.»
مینویسم: «ویزیت شد. BP: 80/p» و میگویم: «لطفا حواستون بهش باشه. دفعهی اولشه.»
راهروهایی که تا ۷ ساعت بعد آکنده از آدمهای هراسان میشوند خالی و سوت و کورند.
داخل اتاق استراحت میشوم. فلانی سرش را از کتاب در میآورد و میگوید: «چایی تازه گذاشتم».
پزشک عمومی، شاغل در حوزهی علوم داده
پست قبلی